اشک پرده در
من دریای اشک هستم.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود….
من دریای اشک هستم. از وقتی یادم می آید، من همین شکلی بودم و اشکم دم مشکم بوده. انگار این غدد در من چندین برابر آدم های دیگه در حال فعالیت هستند. بارها بخاطرش خجالت کشیدم. گاهی با این اشک ها حرف زدم، گاهی شعر خواندم و گاهی فقط اشک ریختم. نکته مهم این است که این اشک ها دکمه کنترل ندارند، مقدارش را نمی توانم تعیین کنم. حد و مرزی ندارند. آبروی من را بارها برده اند، وقتی می دیدم بقیه هاج و واج به من نگاه می کنند. دست پاچه می شدم.
همه می گویند اشک بریزی خالی می شوی، چرا من خالی نمی شوم؟ یا می گویند دردی را که نمی شود بر زبان آورد، با اشک از چشم خارج می شود، ولی برای من درد از چشم خارج نمی شود، بیشتر می شود.
انگار اشک زبان بدن من هست. با سکوت، بدون واژه فقط اشک می ریزم. و در جمع معمولاً مانند یک فرد خطاکار، سرم را پایین می گیرم تا بقیه متوجه فوران اشک ها نشوند. درد واقعی زمانی است که بخواهم اشک را پشت یک لبخند مخفی کنم.
وقتی دلتنگم، وقتی احساس ضعف می کنم، وقتی احساس غرور می کنم،وقتی شکوفه ها در آیند. وقتی به احساسات کودکی بر می گردم، وقتی خشمگینم، وقتی کسی را که می خواهم پیشم باشد و نیست، وقتی قهر می کنم وقتی می سوزم وقتی می سازم وقتی حالم بده وقتی خالم خوبه وقتی بغض سنگین دارم،وقتی فریاد دارم، وقتی یاد کارهای بد آدمها می افتم، وقتی یاد پدر و مادر مرحوم شده ام می افتم، وقتی دلم می تپد، حتی وقتی مراقبه می کنم، آن وقت دل نازکم می ترکد و چشمهایم بی اختیار خیس می شود. معمولا سریع متوجه حضور گریه نمی شوم.
گاهی اشک ها تلخند و گاهی از سر شوق و شور و شعف.
الان که بزرگ شدم هم با خواندن یک غزل، دیدن یک پرنده یا دیدن امواج دریا اشک می ریزم. در کل هر چیز زیبایی من را به وجد می آورد و اشک در چنین حالتی حتمی است. بارها در هنگام تدریس در دانشگاه تلاش کردم تا گریه ام نگیرد. ولی نشد که نشد. موقع تدریس شاهنامه و مرگ رستم و مرگ سهراب و مرگ اسفندیار و …امکان ندارد بتوانم خودم را کنترل کنم.
الان که رشته روانشناسی خواندم و مراجعه کننده هایی به دفترم می آیند که معمولا از چیزی رنج می برند. من دوباره با آن افراد همراه و همدم می شوم و اشک می ریزم و متاسفانه خجالت هم می کشم. این قسمت بدِ ماجراست. هفته گذشته دانشجویی با اضطراب و مشکلات فراوان خانوادگی به من مراجعه کرد. آن چنان با او همراه شدم. انگار من خودِ او شدم و پا به پایش اشک ریختم. در آن حال نمی دانستم او چه برداشتی می کند؛ ولی هر چه بود اشک مانع مشاوره دادن من نشد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.