زمستان است.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است…
که سرما سخت سوزان است…
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلورآجین،
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است. (اخوان ثالث)
شاعر این شعر زیبا را در مفهمومی اجتماعی ، با دست مایه هایی ادبی و هنری پدید آورده است؛ اما من می خواهم آن را برای مفهمومی متفاوت با آن چه مد نظر او بوده یعنی «مرگ» به کار ببرم؛ زیرا بهتر از این شعر برای مقصود خود نیافتم.
در فصل زمستان، وقتی که تمام گیتی یکسره سفیدپوش می گرد.د، هر آن چه در زیر برف هاست مخفی می شود و ما با پهنه سراسر سفید و یک دست روبرو می شویم، انگار که در جهان هیچ چیزی جز رنگ سفید وجود ندارد..
زمانی که ما از این جهان رخت بربندیم، زندگی ما و همه آنانی که به دروازه پایان می رسند، هم مانند زمستانی می شود که پر از برف و سرماست.
برف سهمگین و سفید بر روی زندگی ما فرود می آید و اگر در این زندگی مدال های افتخار و جوایز بی نظیر کسب کرده ایم همه زیر برف ها گم می شوند، لباسی که دوستش می داشتیم و جز در میهمانی نمی پوشیدیم و یا سنجاق طلایی ِ تزیین شده روی لباس و دکمه سر دست و هر چیز با ارزشی که خاطرات عاشقانه ما را تداعی می کرد، همه زیر این برف ِ مرگ پوشیده می شود و فرزاندان و بازماندگانمان دیگر مانند ما حسی به آن اشیا نخواهند داشت، همه برای دیگران بی ارزش می شوند و چون ممکن است با دیدن آن اشیا ناراحت و مکدر شوند، سعی می کنند آن ها را از دیدرس خود دور نگه دارند و این گونه است که ما محو و محو تر می شویم.
هنگام مرگ، داشتن و نداشتن، پیروزی و شکست، عاشق بودن و نبودن، محبوب بودن و نبودن، ثروتمند بودن و نبودن همه با هم با هم برابر می شود.
پس هر لحظه زندگی را دریابید.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.