زیستن آکیرا کوروساوا
کوروساوا را بسیار دوست دارم. با این همه فاصله زمانی فیلمهای سیاه و سفیدش و مضامین عمیقش حسابی من را به خود مشغول می کند.
روز جمعه به خودم جایزه دادم و فیلم «زیستن» کوروساوا را نوش جان کردم.
این فیلم در سال ۱۹۵۲ میلادی ساخته شده و کوروساوا داستان آن را از مرگ ایوان ایلیچ اثر لئو تولستوی برداشت کرده است. من با خودم فکر می کردم که زمان کوروساوا با الان واقعاً هیچ فرقی نکرده است و ماهیت زندگی همان است که بود،
باز هم معنای زندگی را به یاد می آورد و مرگ و نقطه پایان بر سطر زندگی.
شهامت نگاه کردن به زندگی گذشته و خاک ریختن بر آن و خندیدن در برابر غول بزرگ پایانی که مرگ باشد.
لبخند زدن، خندیدن با صدای بلند، خریدن کلاهی نو و دست در دست زنی جوان در خیابان گشتن، سبکسری هایی که در جوانی خود را از آن دور کردی و حال که می فهمی سوت پایان بازی نزدیک است، چشمت باز می شود و می خواهی جبران کنی.
کارمند اسیری که سی سال خدمت صادقانه در اداره را به شکلی فرساینده سپری کرده است، بی روح و بی هیجان زیستن، بدون عشق، به شکلی ملال آور.
مردی که با اصولی زندگی کرده که فکر می کرده بهترین انتخاب است؛ مثلاً بعد از مرگ همسر ازدواج نکرده تا پسرش را بزرگ کند و در خوشحالی و موفقیت پسر در تیم بیسبال شادمانی کرده و موفقیت پسر را بر زندگی خود ترجیح داده است؛ اما اینک آن پسر هیچ ارزشی برای پدر قائل نیست و هیچ رابطه خوبی با پدرش ندارد، مرد همه چیز را برای پسرش می خواسته است و خود را فراموش کرده است.
مردی که سی سال مانند یک مومیایی زیسته و حالا می خواهد از آن چارچوب خارج شود.
این جاست که مرد تصمیممی گیرد به غریبه ها رو بیندازد و با آنان زمان اندکی و فرصت شش ماهه اش را بگذراند.
او می خواهد در کنار سرطان معده و شش ماه فرصت زیستن، در کنار حضور قاطع مرگ، لحظه به لحظه زندگی را دریابد، حتی اگر پسر و عروسش او را به تمسخر گیرند. این یک بیداری و تولدی دوباره است و بیدار شدن قهرمان.
اول و آخر فیلم جالب بود:
تصویر معده درابتدا و بیماری لاعلاج نماد این است که رنج این دنیا لاعلاج است و تنها پزشک و درمانگر خود تو هستی و هیچ کس دست تو را نخواهد گرفت حتی فرزندانت.
و تاب بازی آخر فیلم را دوست داشتم که نمادی است بر بازی دانستن این جهان فانی.
مرد در شبی سرد و برفی، در پارکی که خودش مسوول ساختن آن بوده، آن قدر توقف می کند در حال تاب بازی تا بمیرد.
به مرگ نیشخند می زند، چهره ای سرشار از رضایت دارد و انگار، سامورایی وار شمشیر در دست می خواهد از مرگ پیشی بگیرد با شادمانی و رضایت از زندگی.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.