عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
مولانا سراسر شادی و فرح و طرب است.. جانش به آگاهی رسید و زندگیش با لبخند عجین شد.
بی جهت نیست که هانری برگسون در کتاب جالب خود « خنده»، خندیدن را امری ژرف و مقدس و عظیم می داند. امری متعلق به انسان که از پس تلاش چند میلیارد سال و تکامل بشر شکل گرفته است. انگار صدای خنده از ته دل، مخصوصاً خنده کودکان، زیباترین موسیقی دنیاست.
البته خنده ای که مولانا از آن یاد می کند. از عشق بی قید و شرط و روشنی ضمیر و باطن او می آید. مولانا سراپا لبخند است مانند غنچه ای که باز می شود. او سرشار از عشق است و شادی.
خندیدن امری مقدس است و فقط افرادی که از وجود مقدس خود آگاهند خنده واقعی را سر می دهند. خداوند در لبخندهای ما متجلی می شود.
خنده سیاست مدارانه و محافظه کارانه، سطحی و زشت است، هرچند با دندان های لمینت شده و لب های زیبا باشد، روح ندارد. مملو از ادا و اطوار است، ظاهری و تشریفاتی است،از ته دل نیست، این بزرگترین جُرم است.
خنده واقعی، عمیق و ژرف درمان کننده است هم برای فرد خندان و هم برای دیگرانی که او را می بینند. اتفاقات بزرگ با این خنده ها شکل می گیرد.
خنده بدون ریا، دشمنان را دوست می سازد و دوستان را مهربان تر می کند.
این خندیدن ها، هیچ تلاش و استعداد و توانایی و هوش بالایی نمی خواهد، فقط هنر می خواهد، هنر از خود بی خود شدن، هنر«خود بودن» ، هنر کودکانه به جهان نگریستن.
اگر همه چنین هنری داشتند، کره زمین پر می شد از شکوفه های لبخند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.