چه دلتنگم
چه دل تنگم
مادرم را می خواهم
زنی هستم پنجاه ساله که مانند کودکی پنج ساله مادرش را می خواهد
کسی صدای مرا نمی شنود
هیچ کس نیست
جهان خالی است
من تنها هستم، یک دختر پنج ساله
مادرم را می خواهم
دلتنگ چایی هستم که او برایم می ریخت
دلتنگ غذایی هستم که او برایم می پخت
دلتنگ نگاهی هستم که دیگر نیست
مادرم را می خواهم
دلتنگ صدای پای مادرم هستم بر راه پله های خانه مان
وقتی آدم ها نامهربان می شوند، یاد مادرم می افتم
دلتنگ بند رختی هستم که مادرم بر آن لباس پهن می کرد
مادرم را می خواهم
خسته بر مزار تو خم می شوم
صدایت را هنوز در گوش دارم
سکوتی ژرف را لمس می کنم و صدای تو از کرانه زمان هنوز به گوشم می رسد.
خاطره ها پایان ندارند.
انگشتری که تو در دست کرده ای، هنوز با من است.
چادری که با آن نماز خوانده ای، را در آغوش می گیرم،
دیشب تو را در خواب دیدم
هنوز چشمانت نگران بود و صدایت غمگین
مرا یارای آن نیست که تو را به باد بسپارم.
بیا ببین که چگونه قلب من فشرده می شود و دلتنگی مرا می کشد
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.