کاهش جان
مولانا در دفتر چهارم داستان فردی را می آورد که به بیماری گِل خواری مبتلاست.
او با دیدن گِل، هوس می کرد تا از آن بر دهان بگذارد. روزی برای خریدن قند نزد عطاری رفت. عطار به جای سنگ ترازو، گِل در کفه ترازو گذاشت. مرد گِل خوار دوباره هوس کرد و از گوشه گِل پنهانی می کند ومی خورد. عطار زیرچشمی متوجه شد؛ اما به روی خود نیاورد. عمداً کار خود را طولانی می کرد تا مشتری گِل بیشتری بخورد و او قند کمتری بدهد. در واقع به بهانه پیدا کردن تیشه قندشکنی، مشتری را معطل گذاشت و با خود می گفت:
تو همی ترسی زمن لیک از خری
من همی ترسم که تو کمتر خوری
چون ببینی مرشکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مولانا مرد گِل خوار را نماد دنیا دوستان می داند که گوهر خودشان را هویدا نکردند و اسیر لذت های دنیوی شدند. گِل نماد مال دنیاست و قند هم نماد بهای حقیقی زندگی آدمی است.
در حقیقت ما در ازای پاره های جان خود هست که داریم در لذت ها فرو می رویم. معامله پر از خسرانی است. کاهش جان و افزایش جسم و متعلقاتش.
ما کم کم از جان خود می کاهیم و چیزهای دیگری به دست می آوریم. انگار برای برخی افراد، جان هیچ قیمتی ندارد و آن چه مهم است گذران زندگی به هر قیمتی و برنده شدن در جهان مادی است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.