کسی که مثل هیچ کس نیست
امشب دلم یه هویی، هوای بابامو کرده . حالم یه طوریه، خرابم واقعاً.
ما به بابا مون می گفتیم« آقا»
اوایل بابامون کمی زمخت بود، ولی هر چی گذشت، مهربونتر شد و موقع پیری و مریضی و دو سه سال آخر، پر از عشق و مهربانی شده بود، مریض بود، پوست و استخون شده بود، قدش کوتاهتر شده بود و پشتش قوز در آورده بود، شکم و باسنش آب شده بود و شلوار روی پاهاش، لق می زد. من ازش دور بودم. بخاطر تدریس در این دانشگاه، نتونستم خیلی بهش برسم، وقتی زنگ می زدم، گریه می کرد، دل نازک شده بود، یاد مادر مرحومم دیوانه اش می کرد، دلتنگ مادرم بود و دلتنگ سه تا خواهر و برادرم که رفته بودند خارج از کشور. خلاصه هر وقت می رفتم مشهد، به جای اون ها من رو محکم تو بغلش می گرفت و گریه می کرد و از ته دل خدا رو شکر می کرد که من رو می بینه.
وقتی صداش می زدم، می گفت: «جانم زینب» این کلمه رو خیلی بلند می گفت، می خواست احساسش رو نشون بده،
کیف می کرد، من خجالت می کشیدم از این همه مهربونی.
من اون موقع ها نمی فهمیدم که این نعمت داره میره.
نمی فهمیدم «بابا داشتن» همیشگی نیست.
نمی فهمیدم هر چیزی زمانش سر میاد.
امشب حالم خیلی بده! خیلی دلم تنگه! نمی گم بابام بهترین کس بود. هزار تا ایراد داشت، اما اینو میدونم که هیج کس تا حالا تو این دنیا من رو مثل اون دوست نداشته.
با بودن من عشق می کرد، مخصوصاً بعد مرگ مادرم. دلش می خواست وقتی میرم با سه تا بچه هام پیشش مشهد، یک کاری کنه که من خیلی خوشحال بشم. سعی می کرد ادای مادرم رو در بیاره، پا می شد تو آشپرخونه غذا درست می کرد، در حالی که جون نداشت.
سعی می کرد، صبح زود بره نون داغ تنوری از حیدر آقا بگیره . چون من اون نون رو دوست داشتم،
همش میومد کنارم باهام حرف می زد، منو خیلی دوست داشت. کاش خجالتی نبودم و بهش می گفتم که دوسش دارم. حالم خیلی بده. وقتی می فهمم که چه کارهایی را باید می کردم که نکردم. آتیش تو وجودم شعله ور میشه.
کاش قدر اون روزا رو می دونستم،
بابای من رفت برای همیشه، الان چند ساله که دیگه صداشو نمی شنوم، داغش تو دلمه.
بابای من کسی بود که مثل هیچ کس نبود.
کاش به خوابم بیاد. ببینمش.
امشب هواشو کردم
هوای بغل کردناش.
هیچ کس برای من مثل بابام نمیشه
گریه امونم نمیده
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.