ملاقات با شاعران عاشق پیشه
شاعران خوشبخت
مات و مبهوت از اینکه اینطوی یه دفعه این همه شاعر باحال هر کدام مشغول به کاری و بازی و ماجرایی در این دهکده شگفتانگیز جادویی و من خوشبخت از دیدن از همه دیوانگان دوستداشتنی، با خودم فکر میکردم چقدر اینا خوشبختن. با همه رنج و درد و بدبختی چقدر خوب مزه زندگی رو چشیدند.
ناگهان دیدم شاملو با نگاهی زیبا به آیدا میگفت:
کیستی که من این گونه به اعتماد
نام خود را با تو میگویم
نان شادیام را با تو قسمت میکنم
به کنارت مینشینم و
بر زانوی تو این چنین به خواب میروم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
… درنگ میکنم
فروغ عزیزم را دیدم با آن صورت قشنگش چشماشو بسته بود و میگفت
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
نیما با اون موهای سفید و چشمان عاشق پیشه اش قدم میزد و میگفت
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم
بهشون غبطه خوردم و با خودم گفتم زندگی یعنی چی؟ اگر چطوری زندگی کنیم، فکر میکنیم زندگی کردیم؟
کمی اون طرفتر سهراب رو دیدم که دسش به سیب بود و بو میکشید و بهم گفت:
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
از حرفهای سهراب عزیز اشکم دراومد
ناگهان مولانا رو دیدم با گروهی دیوانه رقصان میان باغ و بستان با خودش حرف میزد. چشمهاش مثل دیوونه ها بود معلوم بود هیچ کس رو نمیبینه و هیچ چیزی رو نمیشنوه و تو خود خودشه. دقیق که گوش دادم داشت با خودش میگفت:
این جهان با تو خوش است
آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش
آن جهان بی من مرو
جنون بود و زندگی. من همین رو میخواستم از عقل چیزی گیرم نیومده. دیوانگی میطلبم
قیصر نازنین و مهربان، عاشق پیشه دوران با صدایی آرام و زیبا می گفت: ای از همه منهای من بهتر، من تو
فریاد کشیدم. ظرفیت این همه آگاهی شعور خالص را نداشتم و زدم زیر گریه و …
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.