با لب شیرین دهنان
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانــــــند
خوش به حال هر کسی که پیمانی دارد با شاعران شیرین سخن. تجربه ای است بس شگرف و شیرین و دلپذیر. وقتی با شاعری خلوت می کنی و می شکفی. انگار با روان آن بزرگ آمیخته ای. عروج می کنی، از نردبان پایه بالا می روی و فضاهایی لطیف و درخشان را در می یابی. سبکی و خلسه عجیبی را حس می کنی. فوران احساس و عاطفه. انگار ارتعاشات وجودی تو و آن شاعر در هم می آمیزد و بالا می روی :
من به سرچشمه خورشید نه خود بُردم راه (علامه طباطبایی)
اما این اتصال به عالم شاعران، صفای دل می خواهد، دست پاکان فقط به آن می رسد، ناپاکی درونی، مانع دریافت های عظیم می شود و کلمات خود برای این افراد حجاب می شود. سوداگرانه به سراغ متون ارزشمند اولیا رفتن، به دریافت های پریشان می رساند تو را.
شاهد سخن وقتی خود را به تو می نمایاند که با دل به سراغ آن کلام ها بروی.
البته خوش آمدن های سطحی، دردی از انسان را دوا نمی کند، مولانا این سخنانی که انسان را به سوی خود می کشاند و تاثیر آن موقتی است را به حلقه هایی تشبیه می کند که روی آب ایجاد می شود در اثر انداختن سنگ بر آن. می گوید که این سخنان در وجود تو دوامی ندارد، نابود می شود و می رود. صورتی است بی جان.
مغز کلام را فهمیدن، دید باطن بین می طلبد که به گفته مولانا: « مغز نیکو را ز غیرت، غیب پوش»
خلوتگاهی است که جز عاشقان را بدان جا راه نمی دهند. چرا که باید بین مخاطب و گوینده هم سنخی ای باشد، گوینده کلام، کامش با عشق شیرین شده است و کلامش هم محصول چنان پالایش و و تصفیه ای است که چنین شیرین می سراید:
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند.
اشعار آگاهی بخش خوراک و خوردنی های ناپیدایی هستند که به شکلی نامحسوس به تدریج وارد جان ما می شوند و معرفت را به ما می آمیزند. هر کسی هم آماده این زیبایی و شادی و شور نیست. هرکسی مزه این خوراک را در نمی یابد. مولانا با نماد زاغ و کرم سرگین، می خواهد هم جنسی سخنان حکیمانه و طالبان آن را بیان کند؛ زیرا هر آدمی مزه این سخنان را نمی فهمد. برای برخی این سخنان جالب نیست و گوش و مغزشان نمی طلبد و نمی خواهد. پس مولانا یک محک و معیار به دست ما می دهد که ببینید هر آدمی با گوش و چشمش چه چیزهایی را طلب می کند:
قند حکمت از کجا زاغ از کجا؟
کِرمِ سرگین از کجا باغ از کجا؟ (مولانا)
این عارفان و شاعرانی که کلامشان گهرباران است، صاحبان شهر شادی هستند. بهاء ولد درباره این شهرچنین می گوید:
«ای الله! هر جزو مرا به انعامی به شهر خوشی و راحتی برسان و هزار دروازهی خوشی بر هر جزو من بگشای؛ و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.»(معارف بهاءولد)
سخنان شیرین شاعران آگاه، در حقیقت فیضی آسمانی است که به خاطر جان روشن به آن ها عطا شده ست. استعداد و توانایی شعر گفتن و سرودن، اندکی از لوازم خلق اثر است؛ اصل و اساس این کار، جان روشن خالق اثر می باشد. هیچ شاعر و نویسنده ای نمی تواند خود را در پس کلام مخفی کند؛ بوی خوش و ناخوشی که از سخنان ما بلند می شود، از آتش عشق درونی و یا تعفن درونی است.:
سعدیا شور عشق میگوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد بوی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.