پستچی پشت در
روزی نیست که به مرگ و پایان و گذاشتن و رفتن فکر نکنم.
وقتی دانشجو بودم ...
وقتی دانشجو بودم، شدیداً دچار یاس فلسفی شده بودم و حالم مدت ها بد بود و عامل اصلیش همین پست چی ای هست که نامه اش معلوم است و زمانش نامعلوم. در تنهایی با خودم می گفتم: چه نامه تلخ و ملال آوری چه پایان عجیبی در انتظار ماست.
اما زمان که گذشت، مرگ پدر و مادرم و نزدیکانم و رنج زیستن، تفسیر من را از زندگی و مرگ تغییر داد.
در انتظار پستچیِ مرگ بودن ...
در انتظار پستچیِ مرگ بودن و مرگ آگاهی و مرغِ مرگاندیش بودن، ما را لطیف تر می کند. باعث می شود که ارزش های شخصی بسازی و اسیر ارزش های جامعه نباشی.
وقتی بدانی پستچی پشت در ایستاده، زندگی ات را بازبینی می کنی. علفهای هرز را از باغچه زندگیت می کنی و گل های خوشبو می کاری.
صدایِ پستچی، به تو هشدار می دهد که باید به چیزهای مهم دل ببندی و هر راهی را برای زندگی انتخاب نکنی و زوائد را دور بیندازی.
فرزانگان جهان ...
فرزانگان جهان، هر یک پستچی را به گونه ای دیگر دیدند:
مولانا به صدای پستچی خود گوش داد و خود را به عالم دیوانگی سپرد:
آزمودم عقل دوراندیش را / بعد ازاین دیوانه سازم خویش را
خیام، پستچی را سمج دم در دید و خوش باشی را برگزید:
«چون عاقبتِ کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش»
فردوسی با دیدن داستان آدمیان و پایان روزگار هر یک، به این پستچی اندیشید و گفت:
«ز مادر همه مرگ را زادهایم!» و غم نخوردن را راهکار اصلی دانست:
برین و بـران روز هم بگذرد/ خـردمنـد مـردم چرا غم خورد
بودا مثال پستچی پشت در را با تمثیلی زیبا چنین می گوید:
مردی از ترس دشمنانش می دوید، آن ها سوار بر اسب داشتند به او نزدیک می شدند و او در حالی که صدای پای اسبان را می شنید، به یک دره عمیق رسید. اگر خود را پرت می کرد، حتماً می مرد؛ زیرا ته دره، دو شیر قوی هیکل انتظارش را می کشیدند. اگر برمی گشت، دشمنان او را می کشتند. پس او به یک ریشه درخت که از دیواره دره دیده می شد، آویزان شد. دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن ریشه درخت بودند. ریشه هر لحظه باریک تر می شد. در این میان او ناگهان یک کندوی عسل را در کنار خود دید که قطره عسلی از آن داشت بر زمین می افتاد، او همه چیز را فراموش کرد، موش ها، شیرها، دشمنان و غرق در شیرینیِ عسل شد و از آن لذت برد.
بودا در این تمثیل از زندگی و مرگ گفت. موش ها نماد روز و شب بودند که ریشه زندگی ما را نازک و نازک تر می کنند و آن دشمنان سوار بر اسب، پیام آوران مرگ و نیستی هستند و عسل شیرینی زندگی است.
مرگ آگاهی ...
مرگ آگاهی، کیمیاگر لحظات زندگی است. با این آگاهی، تمام زندگی ارزشمند و زیبا می شود و دیگر حرف و حدیث ها و خزعبلات، ما را آشفته نمی کند. رها و سبک بار قدم بر می داریم. مانند یک ثروتمندِ بزرگ که ثروتش عشق و آگاهی است با زندگی برخورد می کنیم. این بهترین راه زیستن است. بیداری و آگاهی از همه ابعاد زندگی.
آن گاه می دانی که زمین جای کوچکی است و باید رفت. پس از قبل، پرواز را فرا می گیری. چون می دانی پرنده مردنی است.
وسیع می شوی و نازنین و عشقِ بی قید و شرط تو همه انسان ها را فرا می گیرد. سکوت و حرف زدنت، نگاه کردنت همه معنا می یابند.
اگر بدانیم زمان زیادی در اختیار داریم، اشتباهات ما بیشتر می شود و غرق در انتخاب های اشتباه و رفتارهای اشتباه و ازدواج های اشتباه و ….می شویم. اما اینک می دانیم که نباید از یک سوراخ دوبار گزیده شویم که فرصت ها محدودند.
اگر مرگ را دور ببینی، برای لحظات زندگی هیچ ارزشی قائل نمی شوی. مرگ آگاهی به زندگی ارزش و قیمتی وافر می دهد. اگر مرگ نبود خیالمان راحت بود که همیشه هستیم و همه چیز سطحی می شد. حظّ عمیق ما از تماشای جهان از مرگ آگاهی است.
مولانا می گوید:
آن یکى مىگفت خوش بودى جهان
گر نبودى پاى مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودى مرگ هیچ
که نیرزیدى جهانِ پیچ پیچ
(مثنوی:دفتر پنجم)
سهراب می گوید: «مرگ، مسؤول قشنگی پر شاپرک است.»
مرگ همیشه ما را صدا می زند، پشت گوش نیندازیم:
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟! (مولانا)
به دنبال آرامش
آیا همیشه از زندگی و عشق و شور و حیات و شادی گفتن برای ما آرامش را به همراه دارد؟
به گمان من، وقتی آن روی دیگر سکه زندگی یعنی مرگ را مخفی می کنیم، در ناخودآگاه خود و دیگران، ترسی را پنهانی وارد کرده ایم و غیر مستقیم مرگ را چیزی لاینحل، ترسناک و غیرعادی نشان می دهیم.
این گونه هراس و اضطراب و آشفتگی، روان انسان را از هم می پاشد. روان شناسی مدرن خیال می کند با از امید و آرزو گفتن، جامعه رنگ و روی بهتری می گیرد. آن گاه کرونا می آید و شمشیرزنان، درو می کند. راه درست آن است که در کنار زندگی و عشق از مرگ و پایان هم خبری بگیریم تا ناگهان شوکه نشویم.
اگر زندگی ما درست باشد، نباید ازمرگ بترسیم. نباید از میانسالی بترسیم، از پیری وحشت کنیم. نگوییم پیر و از کار افتاده. این یعنی پایانِ مفید بودن. باید پیری را بلوغ آگاهی زندگی بدانیم.زمان به ثمر نشسن میوه های درخت زندگی که می تواند واقعا زیبا باشد. کهنسالی و خردمندی ترکیب زیبایی است تا کهنسالی و از کار افتادگی.
باید بدانیم بهر حال پستچی در خانه ما را خواهد زد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.