تجربه خودم بودن هایم
27 فروردین 1402
ارسال شده توسط zeynab nowruzi
420 بازدید
در هر مرحله از زندگی اگر بتوانیم،مجالی برای خود بودن داشته باشیم
زندگی ما تغییر خواهد کرد
باید از قبیله افرادی که همه مثل هم فکر میکنند و زندگی میکنند، جدا شوی. باید راه خودت را پیدا کنی و این کار، بها دارد و بسیار سخت است و جسارت میخواهد. باید پای ارزشهای خودت بایستی. اصلا ارزشهای شخصی خودت را تعریف کنی. این کارهای انرژی بالایی میطلبد ولی نمیدانی که چه شادی و لذت و رضایت عمیقی را برایت به ارمغان میآورد.
هر کدام از ما بی شک آرزوهایی در سر میپرورانیم که بدون گذر این ایستگاه امکان پذیر نیست. باید خود بودن را تچربه کنی تا به آن دریافتها و دستاوردها برسی.
من متوجه شدم برای این که خودم باشم تا این سن چه کارهایی کردهام و چه کارهایی باید انجام بدم، اینها را مینویسم تا به خودم یادآوری کنم که خودم بودن راهی است بیپایان و نیز به خودم انگیزه میدهد تا بیشتر تلاش کنم
- گوشی را هر شب خاموش میکنم ساعت هشت شب زمان خداحافظی با دنیای بیرون است
- حضور در شبکههای مجازی را به حداقل رساندم
- هفتهای یک روز برای خود خودم با انجام کارهایی مثل خریدن یک هدیه برای خودم. بدون سرک کشیدن به فضای مجازی و تلگرام و واتساپ.
سالهاست که خودم را با بقیه مقایسه نمیکنم این یعنی خود بودن و به سبک خودم زیستن
- ایجاد عادت پیاده روی برای خودم. مخصوصا پیاده رویهای دونفره یعنی خودم با خودم. خیلی باحاله.
- سالهاست ساده و مینی مالیستی زندگی میکنم این یعنی رهاکردن سبک زندگی عموم مردم و تلاش برای خودم بودن
- عادت به هیچی فکر نکردن. هر چند علی باباچاهی در یک شعری در این باره جالب میگه: «بازی جالبی باید باشد فکر نکردن به فکر نکردن» یعنی استرس اینکه فکر نکنی خودش مدام تو رو در فکر اسیر داره. ولی رهاکردن از ذهن یعنی خودم بودن و این خیلی خوبه
- من سالهاست که حدود چهارصبح بیدارم و خیلی خیلی زیاد از مواهب نعمات صبحگاهی بهره بردم. این ساعت همه خوابند و من در آنم لحظات خود خودم هستم
- خیلی با کلمات احساسی و عاشقانه برخورد میکنم. طعم خوشمزه آنها را میچشم و لذت میبرم؛ انگار کلمات دوستان من هستند و من انرژی مخفی شده داخل کلمات و آواها را به شکل روشن و زنده میگیرم. هر چند هنوز هم حالاتی را تجربه میکنم که کلمات قادر نیستند آنها را توصیف کنند.
- میخواهم تمرین کنم خوب گوش دادن و خوب شنیدن را.
- من آدم عجیبی هستم، مرادم خوب و بد بودن نیست. تنها خودم را این گونه شناختم که اگر لازم بدانم برای کسی با تمام وجود کاری و کمکی بتوانم انجام می دهم، هر سختی را هم ممکن است تحمل کنم و هم چنان در کنار او باشم تا زمانی که جایی دلم بشکند و بهم بر بخورد و یا بدم بیاید، آن وقت بدون این که حرفی بزنم یا نازش را بکشم یا درد بکشم یا داد و بیداد راه بیندازم، بدون هیچ توقعی، تنها کاری که می کنم این است که از آن آدم دست بر می دارم و می روم و پشت سرم را نگاه هم نمی کنم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.