ماساژ فکری
پیاده روی صبحگاهی
امروز صبح سحرگاه داشتم با دوستی نازنین، خوش و خرم پیاده روی میکردم و حرفهای جالب میزدیم و همان طور که قدمهایمان پیش میرفت، افکارمان هم سیر خاصی میگرفت و الهامبخش و خلاقانه بود.
داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه در یک هوای خوب با یک دوست خوب در یک فضای فکری سالم و بدون گوشی، بدون آهنگ، بدون دود و دم، در یک تمیزی قشنگ، به دور از روزمرگیهای کشنده، فارغ از هیاهو و غوغای زمانه، افکارمان را به اشتراک میگذاریم
و بعد که خداحافظی میکنیم هنوز در حس دیالوگهای پیشین غوطه وریم. انگار یکی از نظر فکری ما رو ماساژ داده یا حتی یکی قلقلک داده
و حالا ما هستیم و دنیاله آن افکار که گاهی کیفور میشی و دردهات تسکین پیدا میکنه؛ البته بعضی وقتها که تنهایی پیاده روی میکنم و با خودم خلوت میکنم، هم خود با خودم حرف میزنم و یک دیالوگ با خودم دارم، هم یک اتفاقاتی میافتد و میبینم.
واقعا یه رشته فکری درست میشه و گاهی هم یه فایل صوتی از یک متفکر و اندیشمند در یک حوزه خاص گوش میدم که اونم میتونه مصداق همین ماساژ فکری باشه که به چیزی که تا حالا برت خیلی مهم نبوده توجهت جلب میشه و نه افکاری که فقط یه دیتا به دیتاهای قبلی اضافه کنه؛ بلکه دیتایی که دری رو به روت باز میکنه و روحت را نوازش میده و احساس میکنی هنوز زندهای و یا شوریدهای و یا داری یه چیزی خلق میکنی.
پیاده روی رقص اور
خب این فکرورزیها وقتی با پیاده روی همراه میشه خیلی سرشارت میکنه و پر از شور زیستن و شوق زندگی میشی، با نشاط و پربار میشی و نشخوارهای فکری و مشغلههای غیرضرروری و زائد گم میشن؛ این خودش یه سیر و سلوکه و مانند مراقبه هست؛ مخصوصا اگر پیادهروی تنها بر روی دو پا نباشد، چشمهایت هم پیاده روی کنند، گوشهایت هم پیادهروی کنند،بینیات هم پیاده روی کند و قشنگ ببیند و بشنود و ببوید. این میشود پیاده روی رقصان.
گاهی وسط پیاده روی میایستم و به یک منظره یا یک فضای بزرگ از دور نگاه میکنم. کنار یک پارک یا بالای یک پل هوایی و گذر ماشینها و آدمها را میبینم و همه این موارد متنوع در گذر لحظههاست که قشنگ میکنه لحظهها رو و تو رو از لحظه حال جدا می کنه و می بره تو گذشته. برای من این سفر در گذشته هم پیش میاد. گاهی پیاده رویها مرا به یاد پیادهرویهای دیگری با دوستان دیگری میبرد که در گذشتههای دور در حال و هوایی دیگر در کوی ارم شیراز یا در خیابان ماشتوتس ارمنستان و یا در پارکهای زادگاهم مشهد میبرد که فکر میکنم همیشه و همه جا و در همه حال، در هر سنی که بودم بهترین تکنیک برای پاکسازی روانم بوده است. من به حجم سالهای زندگی ام ، حجمی از قدمزدنهای تنهایی یا دونفره را تجربه کردهام.
البته راه رفتنهای من خیلی به این هم مربوطه که در چه حال و هوایی باشم؛ وقتی دارم به یک مسئله مهم فکر میکنم و یک مشکلی رو میخوام حل کنم یا میخوام از یک تردید خلاص بشم، آرام آرام قدم بر میدارم اما وقتی پرشور و حالم و تند تند راه میرم انگار دارم بال میزنم هم قلبم و هم روحم. انگار دارم میرقصم
حالا یک نکته جالب وقتی هست که میخوام پیاده روی کنم و اصلا فکر نکنم. فقط رها باشم بدون اضطراب و عجله و خالی از هر دیتایی.
اینجاست که خودم رو هم نمیشناسم میشم یه دختر دیگهای که اصلا نمیشناسمش. باحال و در حال.
گاهی وقتی کسی به من نگاه نمیکنه لی لی میکنم و با یه پا راه میرم و مثل دیونهها بلند بلند میخندم در تنهایی و شک ندارم ک عاقلان که نقطه پرگار وجودند حتما اگر مرا ببینند در این حالت، دیوانه میپندارند و شاید هم درست می بینند.
واقعا ماسک چه بزرگ نعمتی است که در آن زیر چه آزادی و راحتی ای به من داده است. میتوانم با خودم حرف بزنم و هیچ کس نفهمد چه میکنم.
وقتی پیادهروی نمیکنم انگار معتادم به روزمرگی کردن و در دیتاها سیر کردن و به قول محمد جعفر مصفا در اسارت فکر ماندن.
و حالا میتونم فریاد بزنم من پاک پاکم از مواد. هورا تغذیه روحی بدون مواد ناسالم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.