از عشق چه مانده است که شاعران نگفته اند؟؟؟
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
با عشق شکل دیگری از زیستن را تجربه میکنیم. زندگی بدن عشق یعنی تکرار، تکرار و تکرار، هر چند خود عشق هم تکراریترین موضوع تازه جهان است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشونم نامکرّرست
عشق خودش ناگهان وارد میشود و در قلب ما اتراق میکند، یک مهمان ناخوانده است، ولی عجب مهمان عزیزی است که برای طراوت دل ما آمده است. عشق، اتفاقی شگفت است در خانه دل ما که بیتابمان میکند و به ما میگوید آن چه تا آن لحظه احساس کردهایم و دیدهایم و شنیدهایم تنها کفی بوده است بر آب و این احساس چیزکی دارد از آن ناقور کل. این عشق میآید تا از پیله درآییم و پر پروازمان اوج بگیرد. میآید تا در کشاکش جستجوهای بی شمار وگاه بیثمر زیستن، نور امیدی باشد برای یافتن و نورافکن میاندازد روی چیزهایی که به زندگی ما معنا داده است و به ما میگوید به چیزهایی رسیدهایم که ممکن بود اصلا به آنها نرسیم و یا آنها را هرگز نبینیم و نشنویم. وای که بدون آنها زندگی چقدر چیز کم دارد، وای از سخاوت زندگی که عشق را دو دستی تقدیم ما کرده است در درستترین زمان و در درستترین مکان. برای تجربه در اوجبودن و در اوج زیستن.
عشق آمده است تا رکود را از ما بگیرد. تا ما را جاری کند برای پیوستن به آن دریای کل
عشق آمده است تا ما در افسون گفتگوی نیلوفر و جویبار شناور باشیم
عشق چیزی را در درون ما متولد می:ند و آشتی میدهد. با هر آن چه خوبی است،هر آنچه نور است و هر آنچه مقدس است.
عشق چراعی در دستت میدهد و میگوید حرکت کن، مسیر اینجاست.
کمتر از ذره نئی پست مشو عشق بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.