دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
مولانا در این بیت از درد بی درمان، حرف می زند. برای او درد بی درمان، درد فراق است و عشق، و برای ما آدمهای معمولی، درد از دست دادن و تجربه های سخت.
مادرم پنج سال پیش، سکته کرد و رفت. اگر کسی بود تا قرص فشارخون مادرم را برایش بیاورد، سکته نمی کرد و در کما نمی رفت.
بعد از سال ها تلاش، در پایان تنها مانده بود، همه ما رفته بودیم به سراغ کار خودمان. هیچ کس نبود تا به او کمک کند.
هر کدام از ما که توانسته بود، به شکلی مهاجرت کرده بود و بقیه هم در شهرهای مختلف به خاطر شغل پراکنده بودند.
من هم برای شغل تدریس در دانشگاه، سالها بود که مشهد را ترک کرده بودم و در بیرجند زندگی می کردم.
در آن شب خاص، مادرم حالی بسیار خوب داشت و توی حیاط روی پله ها چند ساعت با پدرم، درباره زندگی، اتفاقات، بچه ها و حتی درباره مرگ صحبت کرده بودند و خندیده بودند و گریسته بودند و با هم گفتگوی جالبی داشتند و مانند یک نمایشنامه نویس، تمام سکانس های زندگی مشترکشان را مرور کرده بودند. بعد از آن پدرم، با خیال راحت ، در اتاق خود تا پاسی از شب به عبادت مشغول بود و مادرم فراموش کرده بود تا قرص فشارخونش را بخورد، نیمه شب فشار خون بسیار زیاد می شود و مادرم فلج می شود و نمی تواند قدم بردارد تا به اتاق پدر برود و یا او را صدا بزند، پدرم خودش بعد از مدتی نگران می شود و به نزد مادر می رود، اما مادر آخرین نگاهش را به پدر دوخت. و به کما رفت.
دوازده روز مادرم در کما بود، همه ما به مشهد برگشتیم ولی مادر برنگشت. ما بودیم و تن بی حرکت مادر بر تخت بیمارستان.
روزهای تلخ و سختی بود، من تا مدت ها سوگوار بودم. وقتی برگشتم دانشگاه، داخل ماشین پنجره را می بستم و فریادهایی بسیار بلند می کشیدم و می خواستم هر کسی را که می گوید گریه نکن، بزنم و خفه کنم.
هیچ کس نمی فهمید، همه فقط مزاحم بودند، کاش من را تنها می گذاشتند.
حتی وقتی مادر را در دل خاک مدفون می کردند، دوست داشتم باهاش حرف می زدم، نگاهش می کردم و باهاش خداحافظی می کردم؛ اما انبوه جمعیتِ ظاهراً غمگین مانع این کار می شد، اصلاً مراسم سوگواری این شکلی را دوست ندارم.
تجربه زیستن و حسرت و رنج و مرگ، سنگین و پر از مرارت است، حق داریم بگرییم و فریاد بکشیم. چون از سینه ی پر درد فقط همین بر می خیزد.
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
چه غم ها و چه رنج هایی را تجربه کرده ایم که در آن خود را باخته بودیم، دیگر هیچ روانشناس و مکتب و روانکاو و دوست و همدمی قادر نبود ما را آرام کند.
بریدن از همه چیز و همه کس. خسته شدن، رها کردن، سوگواری کردن.
همه ما به فریاد کشیدن، گریستن بلند احتیاج داریم. هر کس به فراخور شخصیت و درون گرا و برون گرا بودنش نیاز به نوعی سوگواری دارد. نسخه یکسانی برای همه وجود ندارد.
تنها سوگ و از دست دادن عزیزان نیست که طاقت فرساست. خیانت، تبعیض، بیماری، ورشکستگی همه و همه از رنج هایی هستند که باید از آن عبور کرد، نباید بدون سوگواری به غم پایان داد که بر می گردد. کار را نباید نیمه رها کرد.
رنج برای همه هست، مانع سوگوار بودن کسی نشویم. به او توصیه اخلاقی نکنیم، آدم ها با هم فرق دارند و زمان عبورشان از این مرحله متفاوت است.
ما حق داریم غصه بخوریم، رنج بکشیم، آزرده شویم، با سوگی که مثل بختک روی سینه ما نشسته، گلاویز شویم تا تمام شود.
پوپر فیلسوف گفته است که زندگی سراسر مساله است. پس اگر چنین باشد، این رنج ها و دردها هم جزو طبیعی زندگی هستند که باید از آن به شیوه ای عبور کنیم.تا این مساله حل شود. هر چند زمان بر خواهد بود.
با توجه به روحیات و شرایط زندگی ما تفاوت می کند. تیپ شخصیتی ما راه حل متفاوتی را می طلبد.
نکته مهم این است که بعد از سوگ ما دیگر، آدم قبلی نیستیم و رشد خواهیم کرد، اگر به خوبی از آن عبور کنیم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.